❤عشق❤

متن مرتبط با «میدان» در سایت ❤عشق❤ نوشته شده است

میدان نبرد....

  • دراز کشیدم میخواستم بخوابم.....خسته بودم اما زجر میکشیدم فقط، چون خوابم نمیبرد...خیلی سخت است خسته باشی  اما نتوانی بخوابی شاید بخاطر شکستم بود..اری شکستم شکستی ک ناتوانی ام را در برابر افکارم نشان میداد شکستم در این بود....بخاطر همین هم ارام نمیگرفتم...افکارم افکارم افکارم....لعتتی ترین ها بودند برایم نمیتوانستم کنارشان بزنم...انقدر پر قدرت سینه برایم ستبر کرده بودند که من در برابرشان ضعیف بودم از توان من خارج بود که به راحتی باهایشان کنار بیایم ....نبرد تنگاتنگی بود کسی نمیدانست در ته این مبارزه چ خواهد شد...شاید پیروزی و شاید هم مثل بیشتر اوقات شکست....کار راحتی نبود نه اینکه من نتوانم نه من توانا تر از این حرفا هستم اما ناتوانم در برابر افکار متعددی که نمیتوانم هیچ گاه بی تفاوت از کنارشان بگذرم ناتوانم در برابر کسانی که بی تفاوت از کنارم میگذرند و چنان سخت و سرد گذر میکنند که انگار من هستم که مانند آنها نادیده گرفتمشان...نبردی در ذهنم آغاز شد انگار سوتی زدند برای آغازی دوباره. میدان نبرد را نگاه کردم خاک بلند شده بود اینبار نبرد سرسخت دیگری بود که هیچ کس برخلاف نبرد های دیگر نمیتوانست آنرا پیش بینی کند شاید برد را افکارم کسب کردند و شاید هم آرامش.....خاک های یادگاری را از میدان ذهنم کنار زدم کنار افکارم نشستم خوب ماساژش دادم اماده اش کردم...افکار اضافی و ضعیف را از دور مسابقه حذف کردم تا آرامش راحت تر باشد...به سمتش رفتم او هم بی تفاوت بود انگار مانند همیشه میدانست ک شکستش حتمی است اما این بار او به کمک زیادی احتیاج داشت....در گوشش زمزمه کردم آرامشم! ...بی تفاوت نباش روزگار را تو تعیین کن قسمت را این بار بر خلاف همیشه تو رقم بزن هیچ چیزی نگفت تنها برگشت نگاهی به رو, ...ادامه مطلب

  • میدان نبرد....

  • دراز کشیدم میخواستم بخوابم.....خسته بودم اما زجر میکشیدم فقط، چون خوابم نمیبرد...خیلی سخت است خسته باشی  اما نتوانی بخوابی شاید بخاطر شکستم بود..اری شکستم شکستی ک ناتوانی ام را در برابر افکارم نشان میداد شکستم در این بود....بخاطر همین هم ارام نمیگرفتم...افکارم افکارم افکارم....لعتتی ترین ها بودند برایم نمیتوانستم کنارشان بزنم...انقدر پر قدرت سینه برایم ستبر کرده بودند که من در برابرشان ضعیف بودم از توان من خارج بود که به راحتی باهایشان کنار بیایم ....نبرد تنگاتنگی بود کسی نمیدانست در ته این مبارزه چ خواهد شد...شاید پیروزی و شاید هم مثل بیشتر اوقات شکست....کار راحتی نبود نه اینکه من نتوانم نه من توانا تر از این حرفا هستم اما ناتوانم در برابر افکار متعددی که نمیتوانم هیچ گاه بی تفاوت از کنارشان بگذرم ناتوانم در برابر کسانی که بی تفاوت از کنارم میگذرند و چنان سخت و سرد گذر میکنند که انگار من هستم که مانند آنها نادیده گرفتمشان...نبردی در ذهنم آغاز شد انگار سوتی زدند برای آغازی دوباره. میدان نبرد را نگاه کردم خاک بلند شده بود اینبار نبرد سرسخت دیگری بود که هیچ کس برخلاف نبرد های دیگر نمیتوانست آنرا پیش بینی کند شاید برد را افکارم کسب کردند و شاید هم آرامش.....خاک های یادگاری را از میدان ذهنم کنار زدم کنار افکارم نشستم خوب ماساژش دادم اماده اش کردم...افکار اضافی و ضعیف را از دور مسابقه حذف کردم تا آرامش راحت تر باشد...به سمتش رفتم او هم بی تفاوت بود انگار مانند همیشه میدانست ک شکستش حتمی است اما این بار او به کمک زیادی احتیاج داشت....در گوشش زمزمه کردم آرامشم! ...بی تفاوت نباش روزگار را تو تعیین کن قسمت را این بار بر خلاف همیشه تو رقم بزن هیچ چیزی نگفت تنها برگشت نگاهی به رو, ...ادامه مطلب

  • میدان نبرد....

  • دراز کشیدم میخواستم بخوابم.....خسته بودم اما زجر میکشیدم فقط، چون خوابم نمیبرد...خیلی سخت است خسته باشی  اما نتوانی بخوابی شاید بخاطر شکستم بود..اری شکستم شکستی ک ناتوانی ام را در برابر افکارم نشان میداد شکستم در این بود....بخاطر همین هم ارام نمیگرفتم...افکارم افکارم افکارم....لعتتی ترین ها بودند برایم نمیتوانستم کنارشان بزنم...انقدر پر قدرت سینه برایم ستبر کرده بودند که من در برابرشان ضعیف بودم از توان من خارج بود که به راحتی باهایشان کنار بیایم ....نبرد تنگاتنگی بود کسی نمیدانست در ته این مبارزه چ خواهد شد...شاید پیروزی و شاید هم مثل بیشتر اوقات شکست....کار راحتی نبود نه اینکه من نتوانم نه من توانا تر از این حرفا هستم اما ناتوانم در برابر افکار متعددی که نمیتوانم هیچ گاه بی تفاوت از کنارشان بگذرم ناتوانم در برابر کسانی که بی تفاوت از کنارم میگذرند و چنان سخت و سرد گذر میکنند که انگار من هستم که مانند آنها نادیده گرفتمشان...نبردی در ذهنم آغاز شد انگار سوتی زدند برای آغازی دوباره. میدان نبرد را نگاه کردم خاک بلند شده بود اینبار نبرد سرسخت دیگری بود که هیچ کس برخلاف نبرد های دیگر نمیتوانست آنرا پیش بینی کند شاید برد را افکارم کسب کردند و شاید هم آرامش.....خاک های یادگاری را از میدان ذهنم کنار زدم کنار افکارم نشستم خوب ماساژش دادم اماده اش کردم...افکار اضافی و ضعیف را از دور مسابقه حذف کردم تا آرامش راحت تر باشد...به سمتش رفتم او هم بی تفاوت بود انگار مانند همیشه میدانست ک شکستش حتمی است اما این بار او به کمک زیادی احتیاج داشت....در گوشش زمزمه کردم آرامشم! ...بی تفاوت نباش روزگار را تو تعیین کن قسمت را این بار بر خلاف همیشه تو رقم بزن هیچ چیزی نگفت تنها برگشت نگاهی به رو, ...ادامه مطلب

  • میدان نبرد....

  • دراز کشیدم میخواستم بخوابم.....خسته بودم اما زجر میکشیدم فقط، چون خوابم نمیبرد...خیلی سخت است خسته باشی  اما نتوانی بخوابی شاید بخاطر شکستم بود..اری شکستم شکستی ک ناتوانی ام را در برابر افکارم نشان میداد شکستم در این بود....بخاطر همین هم ارام نمیگرفتم...افکارم افکارم افکارم....لعتتی ترین ها بودند برایم نمیتوانستم کنارشان بزنم...انقدر پر قدرت سینه برایم ستبر کرده بودند که من در برابرشان ضعیف بودم از توان من خارج بود که به راحتی باهایشان کنار بیایم ....نبرد تنگاتنگی بود کسی نمیدانست در ته این مبارزه چ خواهد شد...شاید پیروزی و شاید هم مثل بیشتر اوقات شکست....کار راحتی نبود نه اینکه من نتوانم نه من توانا تر از این حرفا هستم اما ناتوانم در برابر افکار متعددی که نمیتوانم هیچ گاه بی تفاوت از کنارشان بگذرم ناتوانم در برابر کسانی که بی تفاوت از کنارم میگذرند و چنان سخت و سرد گذر میکنند که انگار من هستم که مانند آنها نادیده گرفتمشان...نبردی در ذهنم آغاز شد انگار سوتی زدند برای آغازی دوباره. میدان نبرد را نگاه کردم خاک بلند شده بود اینبار نبرد سرسخت دیگری بود که هیچ کس برخلاف نبرد های دیگر نمیتوانست آنرا پیش بینی کند شاید برد را افکارم کسب کردند و شاید هم آرامش.....خاک های یادگاری را از میدان ذهنم کنار زدم کنار افکارم نشستم خوب ماساژش دادم اماده اش کردم...افکار اضافی و ضعیف را از دور مسابقه حذف کردم تا آرامش راحت تر باشد...به سمتش رفتم او هم بی تفاوت بود انگار مانند همیشه میدانست ک شکستش حتمی است اما این بار او به کمک زیادی احتیاج داشت....در گوشش زمزمه کردم آرامشم! ...بی تفاوت نباش روزگار را تو تعیین کن قسمت را این بار بر خلاف همیشه تو رقم بزن هیچ چیزی نگفت تنها برگشت نگاهی به رو, ...ادامه مطلب

  • میدان نبرد....

  • دراز کشیدم میخواستم بخوابم.....خسته بودم اما زجر میکشیدم فقط، چون خوابم نمیبرد...خیلی سخت است خسته باشی  اما نتوانی بخوابی شاید بخاطر شکستم بود..اری شکستم شکستی ک ناتوانی ام را در برابر افکارم نشان میداد شکستم در این بود....بخاطر همین هم ارام نمیگرفتم...افکارم افکارم افکارم....لعتتی ترین ها بودند برایم نمیتوانستم کنارشان بزنم...انقدر پر قدرت سینه برایم ستبر کرده بودند که من در برابرشان ضعیف بودم از توان من خارج بود که به راحتی باهایشان کنار بیایم ....نبرد تنگاتنگی بود کسی نمیدانست در ته این مبارزه چ خواهد شد...شاید پیروزی و شاید هم مثل بیشتر اوقات شکست....کار راحتی نبود نه اینکه من نتوانم نه من توانا تر از این حرفا هستم اما ناتوانم در برابر افکار متعددی که نمیتوانم هیچ گاه بی تفاوت از کنارشان بگذرم ناتوانم در برابر کسانی که بی تفاوت از کنارم میگذرند و چنان سخت و سرد گذر میکنند که انگار من هستم که مانند آنها نادیده گرفتمشان...نبردی در ذهنم آغاز شد انگار سوتی زدند برای آغازی دوباره. میدان نبرد را نگاه کردم خاک بلند شده بود اینبار نبرد سرسخت دیگری بود که هیچ کس برخلاف نبرد های دیگر نمیتوانست آنرا پیش بینی کند شاید برد را افکارم کسب کردند و شاید هم آرامش.....خاک های یادگاری را از میدان ذهنم کنار زدم کنار افکارم نشستم خوب ماساژش دادم اماده اش کردم...افکار اضافی و ضعیف را از دور مسابقه حذف کردم تا آرامش راحت تر باشد...به سمتش رفتم او هم بی تفاوت بود انگار مانند همیشه میدانست ک شکستش حتمی است اما این بار او به کمک زیادی احتیاج داشت....در گوشش زمزمه کردم آرامشم! ...بی تفاوت نباش روزگار را تو تعیین کن قسمت را این بار بر خلاف همیشه تو رقم بزن هیچ چیزی نگفت تنها برگشت نگاهی به رو, ...ادامه مطلب

  • میدان نبرد....

  • دراز کشیدم میخواستم بخوابم.....خسته بودم اما زجر میکشیدم فقط، چون خوابم نمیبرد...خیلی سخت است خسته باشی  اما نتوانی بخوابی شاید بخاطر شکستم بود..اری شکستم شکستی ک ناتوانی ام را در برابر افکارم نشان میداد شکستم در این بود....بخاطر همین هم ارام نمیگرفتم...افکارم افکارم افکارم....لعتتی ترین ها بودند برایم نمیتوانستم کنارشان بزنم...انقدر پر قدرت سینه برایم ستبر کرده بودند که من در برابرشان ضعیف بودم از توان من خارج بود که به راحتی باهایشان کنار بیایم ....نبرد تنگاتنگی بود کسی نمیدانست در ته این مبارزه چ خواهد شد...شاید پیروزی و شاید هم مثل بیشتر اوقات شکست....کار راحتی نبود نه اینکه من نتوانم نه من توانا تر از این حرفا هستم اما ناتوانم در برابر افکار متعددی که نمیتوانم هیچ گاه بی تفاوت از کنارشان بگذرم ناتوانم در برابر کسانی که بی تفاوت از کنارم میگذرند و چنان سخت و سرد گذر میکنند که انگار من هستم که مانند آنها نادیده گرفتمشان...نبردی در ذهنم آغاز شد انگار سوتی زدند برای آغازی دوباره. میدان نبرد را نگاه کردم خاک بلند شده بود اینبار نبرد سرسخت دیگری بود که هیچ کس برخلاف نبرد های دیگر نمیتوانست آنرا پیش بینی کند شاید برد را افکارم کسب کردند و شاید هم آرامش.....خاک های یادگاری را از میدان ذهنم کنار زدم کنار افکارم نشستم خوب ماساژش دادم اماده اش کردم...افکار اضافی و ضعیف را از دور مسابقه حذف کردم تا آرامش راحت تر باشد...به سمتش رفتم او هم بی تفاوت بود انگار مانند همیشه میدانست ک شکستش حتمی است اما این بار او به کمک زیادی احتیاج داشت....در گوشش زمزمه کردم آرامشم! ...بی تفاوت نباش روزگار را تو تعیین کن قسمت را این بار بر خلاف همیشه تو رقم بزن هیچ چیزی نگفت تنها برگشت نگاهی به رو, ...ادامه مطلب

  • میدان نبرد....

  • دراز کشیدم میخواستم بخوابم.....خسته بودم اما زجر میکشیدم فقط، چون خوابم نمیبرد...خیلی سخت است خسته باشی  اما نتوانی بخوابی شاید بخاطر شکستم بود..اری شکستم شکستی ک ناتوانی ام را در برابر افکارم نشان میداد شکستم در این بود....بخاطر همین هم ارام نمیگرفتم...افکارم افکارم افکارم....لعتتی ترین ها بودند برایم نمیتوانستم کنارشان بزنم...انقدر پر قدرت سینه برایم ستبر کرده بودند که من در برابرشان ضعیف بودم از توان من خارج بود که به راحتی باهایشان کنار بیایم ....نبرد تنگاتنگی بود کسی نمیدانست در ته این مبارزه چ خواهد شد...شاید پیروزی و شاید هم مثل بیشتر اوقات شکست....کار راحتی نبود نه اینکه من نتوانم نه من توانا تر از این حرفا هستم اما ناتوانم در برابر افکار متعددی که نمیتوانم هیچ گاه بی تفاوت از کنارشان بگذرم ناتوانم در برابر کسانی که بی تفاوت از کنارم میگذرند و چنان سخت و سرد گذر میکنند که انگار من هستم که مانند آنها نادیده گرفتمشان...نبردی در ذهنم آغاز شد انگار سوتی زدند برای آغازی دوباره. میدان نبرد را نگاه کردم خاک بلند شده بود اینبار نبرد سرسخت دیگری بود که هیچ کس برخلاف نبرد های دیگر نمیتوانست آنرا پیش بینی کند شاید برد را افکارم کسب کردند و شاید هم آرامش.....خاک های یادگاری را از میدان ذهنم کنار زدم کنار افکارم نشستم خوب ماساژش دادم اماده اش کردم...افکار اضافی و ضعیف را از دور مسابقه حذف کردم تا آرامش راحت تر باشد...به سمتش رفتم او هم بی تفاوت بود انگار مانند همیشه میدانست ک شکستش حتمی است اما این بار او به کمک زیادی احتیاج داشت....در گوشش زمزمه کردم آرامشم! ...بی تفاوت نباش روزگار را تو تعیین کن قسمت را این بار بر خلاف همیشه تو رقم بزن هیچ چیزی نگفت تنها برگشت نگاهی به رو, ...ادامه مطلب

  • میدان نبرد....

  • دراز کشیدم میخواستم بخوابم.....خسته بودم اما زجر میکشیدم فقط، چون خوابم نمیبرد...خیلی سخت است خسته باشی  اما نتوانی بخوابی شاید بخاطر شکستم بود..اری شکستم شکستی ک ناتوانی ام را در برابر افکارم نشان میداد شکستم در این بود....بخاطر همین هم ارام نمیگرفتم...افکارم افکارم افکارم....لعتتی ترین ها بودند برایم نمیتوانستم کنارشان بزنم...انقدر پر قدرت سینه برایم ستبر کرده بودند که من در برابرشان ضعیف بودم از توان من خارج بود که به راحتی باهایشان کنار بیایم ....نبرد تنگاتنگی بود کسی نمیدانست در ته این مبارزه چ خواهد شد...شاید پیروزی و شاید هم مثل بیشتر اوقات شکست....کار راحتی نبود نه اینکه من نتوانم نه من توانا تر از این حرفا هستم اما ناتوانم در برابر افکار متعددی که نمیتوانم هیچ گاه بی تفاوت از کنارشان بگذرم ناتوانم در برابر کسانی که بی تفاوت از کنارم میگذرند و چنان سخت و سرد گذر میکنند که انگار من هستم که مانند آنها نادیده گرفتمشان...نبردی در ذهنم آغاز شد انگار سوتی زدند برای آغازی دوباره. میدان نبرد را نگاه کردم خاک بلند شده بود اینبار نبرد سرسخت دیگری بود که هیچ کس برخلاف نبرد های دیگر نمیتوانست آنرا پیش بینی کند شاید برد را افکارم کسب کردند و شاید هم آرامش.....خاک های یادگاری را از میدان ذهنم کنار زدم کنار افکارم نشستم خوب ماساژش دادم اماده اش کردم...افکار اضافی و ضعیف را از دور مسابقه حذف کردم تا آرامش راحت تر باشد...به سمتش رفتم او هم بی تفاوت بود انگار مانند همیشه میدانست ک شکستش حتمی است اما این بار او به کمک زیادی احتیاج داشت....در گوشش زمزمه کردم آرامشم! ...بی تفاوت نباش روزگار را تو تعیین کن قسمت را این بار بر خلاف همیشه تو رقم بزن هیچ چیزی نگفت تنها برگشت نگاهی به رو, ...ادامه مطلب

  • میدان نبرد....

  • دراز کشیدم میخواستم بخوابم.....خسته بودم اما زجر میکشیدم فقط، چون خوابم نمیبرد...خیلی سخت است خسته باشی  اما نتوانی بخوابی شاید بخاطر شکستم بود..اری شکستم شکستی ک ناتوانی ام را در برابر افکارم نشان میداد شکستم در این بود....بخاطر همین هم ارام نمیگرفتم...افکارم افکارم افکارم....لعتتی ترین ها بودند برایم نمیتوانستم کنارشان بزنم...انقدر پر قدرت سینه برایم ستبر کرده بودند که من در برابرشان ضعیف بودم از توان من خارج بود که به راحتی باهایشان کنار بیایم ....نبرد تنگاتنگی بود کسی نمیدانست در ته این مبارزه چ خواهد شد...شاید پیروزی و شاید هم مثل بیشتر اوقات شکست....کار راحتی نبود نه اینکه من نتوانم نه من توانا تر از این حرفا هستم اما ناتوانم در برابر افکار متعددی که نمیتوانم هیچ گاه بی تفاوت از کنارشان بگذرم ناتوانم در برابر کسانی که بی تفاوت از کنارم میگذرند و چنان سخت و سرد گذر میکنند که انگار من هستم که مانند آنها نادیده گرفتمشان...نبردی در ذهنم آغاز شد انگار سوتی زدند برای آغازی دوباره. میدان نبرد را نگاه کردم خاک بلند شده بود اینبار نبرد سرسخت دیگری بود که هیچ کس برخلاف نبرد های دیگر نمیتوانست آنرا پیش بینی کند شاید برد را افکارم کسب کردند و شاید هم آرامش.....خاک های یادگاری را از میدان ذهنم کنار زدم کنار افکارم نشستم خوب ماساژش دادم اماده اش کردم...افکار اضافی و ضعیف را از دور مسابقه حذف کردم تا آرامش راحت تر باشد...به سمتش رفتم او هم بی تفاوت بود انگار مانند همیشه میدانست ک شکستش حتمی است اما این بار او به کمک زیادی احتیاج داشت....در گوشش زمزمه کردم آرامشم! ...بی تفاوت نباش روزگار را تو تعیین کن قسمت را این بار بر خلاف همیشه تو رقم بزن هیچ چیزی نگفت تنها برگشت نگاهی به رو, ...ادامه مطلب

  • میدان نبرد....

  • دراز کشیدم میخواستم بخوابم.....خسته بودم اما زجر میکشیدم فقط، چون خوابم نمیبرد...خیلی سخت است خسته باشی  اما نتوانی بخوابی شاید بخاطر شکستم بود..اری شکستم شکستی ک ناتوانی ام را در برابر افکارم نشان میداد شکستم در این بود....بخاطر همین هم ارام نمیگرفتم...افکارم افکارم افکارم....لعتتی ترین ها بودند برایم نمیتوانستم کنارشان بزنم...انقدر پر قدرت سینه برایم ستبر کرده بودند که من در برابرشان ضعیف بودم از توان من خارج بود که به راحتی باهایشان کنار بیایم ....نبرد تنگاتنگی بود کسی نمیدانست در ته این مبارزه چ خواهد شد...شاید پیروزی و شاید هم مثل بیشتر اوقات شکست....کار راحتی نبود نه اینکه من نتوانم نه من توانا تر از این حرفا هستم اما ناتوانم در برابر افکار متعددی که نمیتوانم هیچ گاه بی تفاوت از کنارشان بگذرم ناتوانم در برابر کسانی که بی تفاوت از کنارم میگذرند و چنان سخت و سرد گذر میکنند که انگار من هستم که مانند آنها نادیده گرفتمشان...نبردی در ذهنم آغاز شد انگار سوتی زدند برای آغازی دوباره. میدان نبرد را نگاه کردم خاک بلند شده بود اینبار نبرد سرسخت دیگری بود که هیچ کس برخلاف نبرد های دیگر نمیتوانست آنرا پیش بینی کند شاید برد را افکارم کسب کردند و شاید هم آرامش.....خاک های یادگاری را از میدان ذهنم کنار زدم کنار افکارم نشستم خوب ماساژش دادم اماده اش کردم...افکار اضافی و ضعیف را از دور مسابقه حذف کردم تا آرامش راحت تر باشد...به سمتش رفتم او هم بی تفاوت بود انگار مانند همیشه میدانست ک شکستش حتمی است اما این بار او به کمک زیادی احتیاج داشت....در گوشش زمزمه کردم آرامشم! ...بی تفاوت نباش روزگار را تو تعیین کن قسمت را این بار بر خلاف همیشه تو رقم بزن هیچ چیزی نگفت تنها برگشت نگاهی به رو, ...ادامه مطلب

  • میدان نبرد....

  • دراز کشیدم میخواستم بخوابم.....خسته بودم اما زجر میکشیدم فقط، چون خوابم نمیبرد...خیلی سخت است خسته باشی  اما نتوانی بخوابی شاید بخاطر شکستم بود..اری شکستم شکستی ک ناتوانی ام را در برابر افکارم نشان میداد شکستم در این بود....بخاطر همین هم ارام نمیگرفتم...افکارم افکارم افکارم....لعتتی ترین ها بودند برایم نمیتوانستم کنارشان بزنم...انقدر پر قدرت سینه برایم ستبر کرده بودند که من در برابرشان ضعیف بودم از توان من خارج بود که به راحتی باهایشان کنار بیایم ....نبرد تنگاتنگی بود کسی نمیدانست در ته این مبارزه چ خواهد شد...شاید پیروزی و شاید هم مثل بیشتر اوقات شکست....کار راحتی نبود نه اینکه من نتوانم نه من توانا تر از این حرفا هستم اما ناتوانم در برابر افکار متعددی که نمیتوانم هیچ گاه بی تفاوت از کنارشان بگذرم ناتوانم در برابر کسانی که بی تفاوت از کنارم میگذرند و چنان سخت و سرد گذر میکنند که انگار من هستم که مانند آنها نادیده گرفتمشان...نبردی در ذهنم آغاز شد انگار سوتی زدند برای آغازی دوباره. میدان نبرد را نگاه کردم خاک بلند شده بود اینبار نبرد سرسخت دیگری بود که هیچ کس برخلاف نبرد های دیگر نمیتوانست آنرا پیش بینی کند شاید برد را افکارم کسب کردند و شاید هم آرامش.....خاک های یادگاری را از میدان ذهنم کنار زدم کنار افکارم نشستم خوب ماساژش دادم اماده اش کردم...افکار اضافی و ضعیف را از دور مسابقه حذف کردم تا آرامش راحت تر باشد...به سمتش رفتم او هم بی تفاوت بود انگار مانند همیشه میدانست ک شکستش حتمی است اما این بار او به کمک زیادی احتیاج داشت....در گوشش زمزمه کردم آرامشم! ...بی تفاوت نباش روزگار را تو تعیین کن قسمت را این بار بر خلاف همیشه تو رقم بزن هیچ چیزی نگفت تنها برگشت نگاهی به رو, ...ادامه مطلب

  • میدان نبرد....

  • دراز کشیدم میخواستم بخوابم.....خسته بودم اما زجر میکشیدم فقط، چون خوابم نمیبرد...خیلی سخت است خسته باشی  اما نتوانی بخوابی شاید بخاطر شکستم بود..اری شکستم شکستی ک ناتوانی ام را در برابر افکارم نشان میداد شکستم در این بود....بخاطر همین هم ارام نمیگرفتم...افکارم افکارم افکارم....لعتتی ترین ها بودند برایم نمیتوانستم کنارشان بزنم...انقدر پر قدرت سینه برایم ستبر کرده بودند که من در برابرشان ضعیف بودم از توان من خارج بود که به راحتی باهایشان کنار بیایم ....نبرد تنگاتنگی بود کسی نمیدانست در ته این مبارزه چ خواهد شد...شاید پیروزی و شاید هم مثل بیشتر اوقات شکست....کار راحتی نبود نه اینکه من نتوانم نه من توانا تر از این حرفا هستم اما ناتوانم در برابر افکار متعددی که نمیتوانم هیچ گاه بی تفاوت از کنارشان بگذرم ناتوانم در برابر کسانی که بی تفاوت از کنارم میگذرند و چنان سخت و سرد گذر میکنند که انگار من هستم که مانند آنها نادیده گرفتمشان...نبردی در ذهنم آغاز شد انگار سوتی زدند برای آغازی دوباره. میدان نبرد را نگاه کردم خاک بلند شده بود اینبار نبرد سرسخت دیگری بود که هیچ کس برخلاف نبرد های دیگر نمیتوانست آنرا پیش بینی کند شاید برد را افکارم کسب کردند و شاید هم آرامش.....خاک های یادگاری را از میدان ذهنم کنار زدم کنار افکارم نشستم خوب ماساژش دادم اماده اش کردم...افکار اضافی و ضعیف را از دور مسابقه حذف کردم تا آرامش راحت تر باشد...به سمتش رفتم او هم بی تفاوت بود انگار مانند همیشه میدانست ک شکستش حتمی است اما این بار او به کمک زیادی احتیاج داشت....در گوشش زمزمه کردم آرامشم! ...بی تفاوت نباش روزگار را تو تعیین کن قسمت را این بار بر خلاف همیشه تو رقم بزن هیچ چیزی نگفت تنها برگشت نگاهی به رو, ...ادامه مطلب

  • میدان نبرد....

  • دراز کشیدم میخواستم بخوابم.....خسته بودم اما زجر میکشیدم فقط، چون خوابم نمیبرد...خیلی سخت است خسته باشی  اما نتوانی بخوابی شاید بخاطر شکستم بود..اری شکستم شکستی ک ناتوانی ام را در برابر افکارم نشان میداد شکستم در این بود....بخاطر همین هم ارام نمیگرفتم...افکارم افکارم افکارم....لعتتی ترین ها بودند برایم نمیتوانستم کنارشان بزنم...انقدر پر قدرت سینه برایم ستبر کرده بودند که من در برابرشان ضعیف بودم از توان من خارج بود که به راحتی باهایشان کنار بیایم ....نبرد تنگاتنگی بود کسی نمیدانست در ته این مبارزه چ خواهد شد...شاید پیروزی و شاید هم مثل بیشتر اوقات شکست....کار راحتی نبود نه اینکه من نتوانم نه من توانا تر از این حرفا هستم اما ناتوانم در برابر افکار متعددی که نمیتوانم هیچ گاه بی تفاوت از کنارشان بگذرم ناتوانم در برابر کسانی که بی تفاوت از کنارم میگذرند و چنان سخت و سرد گذر میکنند که انگار من هستم که مانند آنها نادیده گرفتمشان...نبردی در ذهنم آغاز شد انگار سوتی زدند برای آغازی دوباره. میدان نبرد را نگاه کردم خاک بلند شده بود اینبار نبرد سرسخت دیگری بود که هیچ کس برخلاف نبرد های دیگر نمیتوانست آنرا پیش بینی کند شاید برد را افکارم کسب کردند و شاید هم آرامش.....خاک های یادگاری را از میدان ذهنم کنار زدم کنار افکارم نشستم خوب ماساژش دادم اماده اش کردم...افکار اضافی و ضعیف را از دور مسابقه حذف کردم تا آرامش راحت تر باشد...به سمتش رفتم او هم بی تفاوت بود انگار مانند همیشه میدانست ک شکستش حتمی است اما این بار او به کمک زیادی احتیاج داشت....در گوشش زمزمه کردم آرامشم! ...بی تفاوت نباش روزگار را تو تعیین کن قسمت را این بار بر خلاف همیشه تو رقم بزن هیچ چیزی نگفت تنها برگشت نگاهی به رو, ...ادامه مطلب

  • میدان نبرد....

  • دراز کشیدم میخواستم بخوابم.....خسته بودم اما زجر میکشیدم فقط، چون خوابم نمیبرد...خیلی سخت است خسته باشی  اما نتوانی بخوابی شاید بخاطر شکستم بود..اری شکستم شکستی ک ناتوانی ام را در برابر افکارم نشان میداد شکستم در این بود....بخاطر همین هم ارام نمیگرفتم...افکارم افکارم افکارم....لعتتی ترین ها بودند برایم نمیتوانستم کنارشان بزنم...انقدر پر قدرت سینه برایم ستبر کرده بودند که من در برابرشان ضعیف بودم از توان من خارج بود که به راحتی باهایشان کنار بیایم ....نبرد تنگاتنگی بود کسی نمیدانست در ته این مبارزه چ خواهد شد...شاید پیروزی و شاید هم مثل بیشتر اوقات شکست....کار راحتی نبود نه اینکه من نتوانم نه من توانا تر از این حرفا هستم اما ناتوانم در برابر افکار متعددی که نمیتوانم هیچ گاه بی تفاوت از کنارشان بگذرم ناتوانم در برابر کسانی که بی تفاوت از کنارم میگذرند و چنان سخت و سرد گذر میکنند که انگار من هستم که مانند آنها نادیده گرفتمشان...نبردی در ذهنم آغاز شد انگار سوتی زدند برای آغازی دوباره. میدان نبرد را نگاه کردم خاک بلند شده بود اینبار نبرد سرسخت دیگری بود که هیچ کس برخلاف نبرد های دیگر نمیتوانست آنرا پیش بینی کند شاید برد را افکارم کسب کردند و شاید هم آرامش.....خاک های یادگاری را از میدان ذهنم کنار زدم کنار افکارم نشستم خوب ماساژش دادم اماده اش کردم...افکار اضافی و ضعیف را از دور مسابقه حذف کردم تا آرامش راحت تر باشد...به سمتش رفتم او هم بی تفاوت بود انگار مانند همیشه میدانست ک شکستش حتمی است اما این بار او به کمک زیادی احتیاج داشت....در گوشش زمزمه کردم آرامشم! ...بی تفاوت نباش روزگار را تو تعیین کن قسمت را این بار بر خلاف همیشه تو رقم بزن هیچ چیزی نگفت تنها برگشت نگاهی به رو, ...ادامه مطلب

  • میدان نبرد....

  • دراز کشیدم میخواستم بخوابم.....خسته بودم اما زجر میکشیدم فقط، چون خوابم نمیبرد...خیلی سخت است خسته باشی  اما نتوانی بخوابی شاید بخاطر شکستم بود..اری شکستم شکستی ک ناتوانی ام را در برابر افکارم نشان میداد شکستم در این بود....بخاطر همین هم ارام نمیگرفتم...افکارم افکارم افکارم....لعتتی ترین ها بودند برایم نمیتوانستم کنارشان بزنم...انقدر پر قدرت سینه برایم ستبر کرده بودند که من در برابرشان ضعیف بودم از توان من خارج بود که به راحتی باهایشان کنار بیایم ....نبرد تنگاتنگی بود کسی نمیدانست در ته این مبارزه چ خواهد شد...شاید پیروزی و شاید هم مثل بیشتر اوقات شکست....کار راحتی نبود نه اینکه من نتوانم نه من توانا تر از این حرفا هستم اما ناتوانم در برابر افکار متعددی که نمیتوانم هیچ گاه بی تفاوت از کنارشان بگذرم ناتوانم در برابر کسانی که بی تفاوت از کنارم میگذرند و چنان سخت و سرد گذر میکنند که انگار من هستم که مانند آنها نادیده گرفتمشان...نبردی در ذهنم آغاز شد انگار سوتی زدند برای آغازی دوباره. میدان نبرد را نگاه کردم خاک بلند شده بود اینبار نبرد سرسخت دیگری بود که هیچ کس برخلاف نبرد های دیگر نمیتوانست آنرا پیش بینی کند شاید برد را افکارم کسب کردند و شاید هم آرامش.....خاک های یادگاری را از میدان ذهنم کنار زدم کنار افکارم نشستم خوب ماساژش دادم اماده اش کردم...افکار اضافی و ضعیف را از دور مسابقه حذف کردم تا آرامش راحت تر باشد...به سمتش رفتم او هم بی تفاوت بود انگار مانند همیشه میدانست ک شکستش حتمی است اما این بار او به کمک زیادی احتیاج داشت....در گوشش زمزمه کردم آرامشم! ...بی تفاوت نباش روزگار را تو تعیین کن قسمت را این بار بر خلاف همیشه تو رقم بزن هیچ چیزی نگفت تنها برگشت نگاهی به رو, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها