میدان نبرد....

ساخت وبلاگ
دراز کشیدم میخواستم بخوابم.....خسته بودم اما زجر میکشیدم فقط، چون خوابم نمیبرد...خیلی سخت است خسته باشی  اما نتوانی بخوابی شاید بخاطر شکستم بود..اری شکستم شکستی ک ناتوانی ام را در برابر افکارم نشان میداد شکستم در این بود....بخاطر همین هم ارام نمیگرفتم...افکارم افکارم افکارم....لعتتی ترین ها بودند برایم نمیتوانستم کنارشان بزنم...انقدر پر قدرت سینه برایم ستبر کرده بودند که من در برابرشان ضعیف بودم از توان من خارج بود که به راحتی باهایشان کنار بیایم ....نبرد تنگاتنگی بود کسی نمیدانست در ته این مبارزه چ خواهد شد...شاید پیروزی و شاید هم مثل بیشتر اوقات شکست....کار راحتی نبود نه اینکه من نتوانم نه من توانا تر از این حرفا هستم اما ناتوانم در برابر افکار متعددی که نمیتوانم هیچ گاه بی تفاوت از کنارشان بگذرم ناتوانم در برابر کسانی که بی تفاوت از کنارم میگذرند و چنان سخت و سرد گذر میکنند که انگار من هستم که مانند آنها نادیده گرفتمشان...نبردی در ذهنم آغاز شد انگار سوتی زدند برای آغازی دوباره. میدان نبرد را نگاه کردم خاک بلند شده بود اینبار نبرد سرسخت دیگری بود که هیچ کس برخلاف نبرد های دیگر نمیتوانست آنرا پیش بینی کند شاید برد را افکارم کسب کردند و شاید هم آرامش.....خاک های یادگاری را از میدان ذهنم کنار زدم کنار افکارم نشستم خوب ماساژش دادم اماده اش کردم...افکار اضافی و ضعیف را از دور مسابقه حذف کردم تا آرامش راحت تر باشد...به سمتش رفتم او هم بی تفاوت بود انگار مانند همیشه میدانست ک شکستش حتمی است اما این بار او به کمک زیادی احتیاج داشت....در گوشش زمزمه کردم آرامشم! ...بی تفاوت نباش روزگار را تو تعیین کن قسمت را این بار بر خلاف همیشه تو رقم بزن هیچ چیزی نگفت تنها برگشت نگاهی به روی نگرانم کرد در عرض چند ثانیه رنگ نگاهش تغیر کرد انگار در دلش غوغایی به پا شده بود..شاید دلش برای من داوری که دیگر خسته بودم سوخته بود سریع بلند شد از سرجایش به میدان رفت و من از بیرون نظاره گر نبردشان شدم...این بار صفحه ی جدیدی از تاریخ ورق خورد.....نبرد هیجان انگیزی بود افکارم نمیتوانستند آرامش را ضربه فنی کنند انگار طلسم شده بودند تماشاگران هم این بار بخاطر سفارش های من آرامش را تشویق میکردند اما ناامیدانه...
کم کم حیرتشان را دیدم خودم هم دست کمی از آنها نداشتم آخر نمیشد تا اینجا نبردی طول بکشد و افکارم که از قدیمی های پیروزی این میدان بودند هیچ امتیازی نگرفته باشند . نظاره گر ساعت شدم چیزی تا پایان نبرد نمانده بود فقط یک دور از گذر دقیقه شمار مانده بود عرق سرد روی پیشانی ام را پاک کردم چشمانم را بستم و.....
صدای سوت داور همه ی میدان را پر کرد و باز هم خاک بود که جلوی دیدگان همه را گرفته بود دیگر آرامش و افکار از نظرها پنهان شده بودند نمیشد آن ها را دید لابه لای جمعیتی که نمیدانم برای چه و کی دورم جمع شده بودند روی پا ایستادم تا ببینم نتیجه چه شد....
ناگهان جمعیت کنار رفتند آرامش نالان و خسته اما با نتیجه ای متفاوت به سمتم امد ؛ چیزی نگفت اما با سکوتش خیلی حرف ها برایم گفت ....خبری از افکار نبود ...دست آرامش را گرفتم کمی گرم شده بود گرمی که میگویم نه انکه باهایم بگو و بخند کند ها نههه
تنها برمیگشت تحسین هایم را میشنید و لبخند میزد و رویش را برمیگرداند...کسی چه میداند شاید این بود اولین جرقه ی دوستی مان...روی چمن ها دراز کشیدیم ...چشمانم را بستم...بعد از یک روز به این خسته کنندگی فارغ از همه جا تمرکز کردم به قیافه ی آرامشم مغرور تر از همیشه اش چشمانش را بسته بود در دلم قند اب شد به روی خودم نیاوردم چشمانم را بستم و تنها به او فکر کردم......
داشت چشمانم گرم میشد ک صدایش را شنیدم:《 تو ازم خواستی اگر ن بازم میباختم ولی این دفعه بخاطر تو تقدیر و نتیجه بازی رو تغیر دادم ....پس بدون که کافیه فقط تو بخوای...》 حرف های شیرنش را لالایی پنداشتم و سرم را آرام بر زمین گذاشتم و آرام تر از قبل به خواب رفتم.....
وقتی چشمانم را باز کردم نمیدانستم چرا روی چمن ها افتاده ام اصلا با که امده بودم؟! برای چه آنجا؟! نمیدانستم گیج بودم...کمی چشمانم را باز و بسته کردم...حرف هایش در ذهنم زمزمه شد تکرار و تکراار تو ازم خواستی....بخاطر تو..کافیه فقط تو بخوای ...اها یادم امد عجیب روز خسته کننده ای بود....شعار پیروزی اش در ذهنم حک کردم...پس بخواه....روز ها و روزها و ماه ها و ماه ها...گذشت.. دیگر خبری از افکار متعدد نشد....با رفتن خیلی از ادم ها و حذفشان از لیست نبرد دیگر خبری هم از افکار مزاحم نشد....این شد که پیوند دوستی و صمیمت را با آرامش در خلوت بستم و از خدایم تنها یک چیز خواستم...آن هم اینکه نیاید روزی که آرامشم را از خودم دورکنم....
این بود آغاز خواب شیرین دنیای نوشتنم...غرق شدن در عالم این خلوت و مبحوس شدن در زندان تنهایی کاغذ و عاشقی قلم...عالمی دارد....
ف.فتحی✒ ❤عشق❤...
ما را در سایت ❤عشق❤ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faribafathi79 بازدید : 74 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 11:04